۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

همین گوشه کنارها

از توی کوچه صدای فریاد و گریه می آید که کسی نیست به دادم برسد؟ یکی زنگ بزند پلیس.
صدای زیر زنانه نیست، اتفاقن بم و خش دار و از آنهاست که نیازی نیست زحمت زیادی بکشند برای بلند شدن صداشان. یعنی یک جورهایی خیلی هم فریاد نمی کشد. استیصال صدایش به من نمی رسد، اما صدایش به وضوح. پس زمینه التماس های بی روح زنانه و شاخ و شانه کشیدن های مردانه،گربه ها به هم می پرند و دست توی چشم هم می کنند. نگاهم برمی گردد روی پنجره خانه های رو به رو. پنجره های یکی در میان باز، باد که می آید و می رود هیچ، صدا هم می رود. پرده های ضخیم و شیشه های رفلکس که راحت می شود پشتشان قایم شد.

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

خیلی اتفاقی

از این چهره هایی که یک آرامش قابل انتقال دارند. دقیق که شوی ظرافتش چشم گیر نیست، اما انقدر خوب کنار هم نشسته اند که اگر مجسمه می شد اسمش را می گذاشتم "آرامش".
با هم از تاکسی پیاده شدیم، پیاده رو را گرفتیم و چهارراه را رد کردیم و سر خوردیم تا پایین. حرف زدیم، حرف بی ربط زدیم؛ از مقاله های محیط زیستی تا سبک مینی مال عکس هاش. و همین اتفاقات و آشنایی های معمولی که من بزرگش می کنم، معنی دارش می کنم و مو را از ماست می کشم بیرون!

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

برخورد نزدیک از نوع سوم

"ب" جوری صحبت می کرد انگار خیلی می شناسمش. الان می گویم "ب"، در واقع یک روز بعد یادم افتاد اسمش "ب" است.  در تمام مدت با کسی فعل های جمع را مفرد کردم که اسمش هم یادم نبود. حتی اگر اسمش "م" یا "ن" یا هر چیز دیگری هم بود فرقی نمی کرد، چون تنها یک بار عکسش را دیدم و تمام.البته تمام که نشد، خودش هم دیدم. از روی عکس شناختم؟ خب نه، به نظرم هیچ ربطی به عکس روی طاقچه خانشان نداشت. فرقی هم نمی کند، در مجموع یک موضوع بی اهمیت بود که بی خودی آب و تاب دادم. تخته شاسی خریدم، کاغذ و ذغال خریدم و فیگورهای بی ربط کشیدم و این وسط حالا "ب" هم آمد؛ و نه روی کیفیت کاغذ تاثیر داشت و نه فیگورهای من بهتر شدند و ذغال هم به سیاهی قبل بود.

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

که اگر مهم بود غیر این بود...

پس چرا بیدار نمی شوند این لعنتی ها که ده بار یک جمله را تکرار کنم و یک بارش هم نشنوند؟ که تهش بگویم زنگ بزن به "ن" بیاید شلوغ کند، من خستم. بدون دعوت جایی نمی رود، زنگ بزن بگو بیاید برایمان بخندد. من هم بدون دعوت نمی روم.لوسم؟ خب من لوسم!
حالا نه این که "ن" بیاید و خیلی سازگار باشیم و بهمان هم خوش بگذرد، نه! با کی به من خوش می گذرد؟ الان دیگر هیچ کس! یک جوری که تبر برداری و بگی مهم نیست چقدر با چنگ و دندان حفظشان کردی. تحمیل مگر غیر از این است؟ هر که خواست بر می گردد و یک نگاهی هم به من می اندازد و نخواست؟ اجازه بده در را خودم برات باز کنم، به سلامت!

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

این خط سر ندارد

از این پایان هایی که نقطه تهش سنگینی می کند که مثلن کاش جایش را با یک ویرگول عوض کند یا به نفع "سه نقطه" کنار بکشد، که فکر کنی یک جور دیگری می شد تا نمی دانم کجا ادامه داشت...

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

شروع زندگی مولف

انگار که بایدی باشد. قید خواب و کلاس فردا را بزنی که باید بعد این نقطه یک چیزهایی باشد! مثلن از گذشته ها بگویی. از این که توی وان حمام خون بالا آوردی و دائم به این فکر می کردی که "ص" از پذیرفتن مرگ حرف می زد. نه این که دست و پا بزنی ها، نه! یک جوری که دیگر باکت نباشد.
یا از این جمله آخری که دکتر سوری گفت. " درباره یک راز هر چه بیشتر بگویی،کمتر خواهی دانست" .
از خودش که نمی گفت، دایان آربس گفته بود قبلن. پای تجربه وسط است! پای هنر دهه شصت و مرگ مولف و گزافه گویی های منِ مولف که انگار آدمی که می نویسد از کسی که نمی نویسد برتر است.